داستانک داستان کوتاه – شخصی تلاش پروانه برای بیرون آمدن از سوراخ کوچک پیله را تماشا می کرد. ناگهان تقلای پروانه متوقف شد و به نظر رسید که خسته شده و دیگر نمی تواند به تلاشش ادامه دهد. آن شخص مصمم شد به پروانه کمک کند و با برش قیچی …
ادامه نوشته »داستان کوتاه انگیزشی دانه کوچک و سپیدار
داستانک داستان کوتاه – دانه کوچک بود و کسی او را نمیدید. سالهای سال گذشته بود و او هنوز همان دانه کوچک بود. دانه دلش میخواست به چشم بیاید، اما نمیدانست چگونه. گاهی سوار باد میشد و از جلوی چشمها میگذشت. گاهی خودش را روی زمینه روشن برگها میانداخت و …
ادامه نوشته »داستان قورباغه هایی که زنده زنده آب پز شدند
داستانک داستان کوتاه – چند قورباغه را در ظرفی پر از آب جوش انداختند، آنها خیلی سریع از آب جوش به بیرون پریدند و خودشان را نجات دادند. وقتی همین قورباغه ها را در ظرف آب سرد قرار دادند و آرام آرام آب را به جوش رساندند همه آنها در …
ادامه نوشته »داستان تخمین زدن توسط لقمان
داستانک روزی لقمان در كنار چشمهای نشسته بود. مردی كه از آنجا میگذشت. از وی پرسيد: «چند ساعت ديگر به ده بعدی خواهم رسيد؟» گفت: «راه برو.» آن مرد پنداشت كه او نشنيده است. دوباره سوال كرد: «مگر نشنيدی ، پرسيدم چند ساعت ديگر به ده بعدی خواهم رسيد؟» لقمان …
ادامه نوشته »چطور یک نوه توانست پدربزرگش را میلیاردر کند؟
داستانک داستان کوتاه – نوه سرهنگ بازنشسته “ سدرمن ” از پدربزرگش خواست که این ماه برای او یک دوچرخه بخرد و با وجود این که پدربزرگ حقوق کمی از بازنشستگی می گرفت ولی به خاطر علاقه شدید به نوه اش قبول کرد ولی با 500 دلاری که حقوق می …
ادامه نوشته »داستان کوتاه انگیزشی درخت مشکلات
داستانک داستان کوتاه – نجار، یک روز کاری دیگر را هم به پایان برد . آخر هفته بود و تصمیم گرفت دوستی را برای صرف نوشیدنی به خانه اش دعوت کند. موقعی که نجار و دوستش به خانه رسیدند،قبل از ورود، نجار چند دقیقه در سکوت، جلوی درختی در باغچه …
ادامه نوشته »داستان انگیزشی گوسفندانی که از روی هیچ میپریدند
داستانک داستان کوتاه – در دوران نوجوانی با یک چوبدستی دم در آغل گوسفندان میایستادم و برای سرگرم کردن خودم، هنگام خارج شدن گوسفندان، چوبدستی را جلوی پایشان میگرفتم جوری که مجبور به پریدن از روی آن میشدند. پس از آنکه چندین گوسفند از روی آن میپریدند، چوبدستی را کنار …
ادامه نوشته »به دشمنت آنقدر اطلاعات بده تا بمیرد!!
داستانک ” انحرافِ اطلاعات” “اگر دشمن داری، به او اطلاعات بده” داستان کوتاه – خورخه لوییس بورخِس، در داستان کوتاه و یک پاراگراف اش به نام «در باب دقت در کار علم» یک کشور خاص را توصیف می کنند، در این کشور، علمِ نقشه کشی به قدری پیچیده است که …
ادامه نوشته »زکیه و محمد علی، دو جوان شوربخت افغان که تا سرحد مرگ عاشق استند.
داستان کوتاه- زکیه ۱۸ سال دارد و محمد علی ۲۱ ساله است. هردو دهقان بچههای ولایت کوهستانی و دورافتادهی بامیاناند. اگر آنها بههم برسند، زوج خوبی خواهند ساخت. زکیه لباسهای رنگارنگ میپوشد، چادری گلابی و جاکت نارنجی و هنگامی که در مورد محمد علی سخن میگوید، غرق خنده میشود. محمد …
ادامه نوشته »داستان عاشقانه وقتی برای بار اول گفتم دوستت دارم…
داستان کوتاه- وقتی 15 سالت بود و من بهت گفتم که دوستت دارم …صورتت از شرم قرمز شد و سرت رو به زیر انداختی و لبخند زدی… وقتی که 20 سالت بود و من بهت گفتم که دوستت دارم سرت رو روی شونه هام گذاشتی و دستم رو تو دستات …
ادامه نوشته »